دیرگاهی است در این تنها
رنگ خاموشی در طرح لب است
بانگی از دور مرا میخواند
لیک پاهایم در قیر شب است
رخنه ای نیست در این تاریکی
در و دیوار به هم پیوسته
سایه ای لغزد اگر روی زمین
نقش وهمی است ز بندی رسته
نفس ادمها
سربه سر افسرده است
روزگاری است دراین گوشه پژمرده هوا
هر نشاطی مرده است
دست جادویی شب
در به روی من و غم میبندد
میکنم هرچه تلاش او به من میخندد
نقش هایی که کشیدم در روز
شب ز راه آمد و با دود و اندوه
طرحهایی که فکندم در شب
روز پیدا شد و با پنبه زدود
درگاهیست که چون من همه را
رنگ خاموشی در طرح لب است
جنبشی نیست در این خاموشی
دست ها پاها درقیر شب است
(برگرفته از کتاب هشت بهشت سهراب)
در وصل هم ز عشق تو اي گل در آتشم
عاشق نميشوي که ببيني چه ميکشم
با عقل آب عشق به يک جو نميرود
بيچاره من که ساخته از آب و آتشم
ديشب سرم به بالش ناز وصال و باز
صبحست و سيل اشک به خون شسته بالشم
پروانه را شکايتي از جور شمع نيست
عمريست در هواي تو ميسوزم و خوشم
خلقم به روي زرد بخندند و باک نيست
شاهد شو اي شرار محبت که بيغشم
باور مکن که طعنهي طوفان روزگار
جز در هواي زلف تو دارد مشوشم
سروي شدم به دولت آزادگي که سر
با کس فرو نياورد اين طبع سرکشم
دارم چو شمع سر غمش بر سر زبان
لب ميگزد چو غنچهي خندان که خامشم
هر شب چو ماهتاب به بالين من بتاب
اي آفتاب دلکش و ماه پريوشم
لب بر لبم بنه بنوازش دمي چوني
تا بشنوي نواي غزلهاي دلکشم
ساز صبا به ناله شبي گفت شهريار
اين کار تست من همه جور تو ميکشم